سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میلاد - رندان خراباتی

[ و در باره کسانى که از جنگ در کنار او کناره جستند ، فرمود : ] حق را خوار کردند و باطل را یار نشدند . [نهج البلاغه]

مطالب زیر توسط نوشته شده است!

وحشی بافقی پنج شنبه 84 آذر 10 10:24 صبح

                         داستانی بر مبنای زندگی وحشی بافقی

شاعری شوریده ، دردام عشق دختری

زیباگرفتارمی آیدبه کوه دشت سرمی نهد...

قلب او آشیانه ی یک نام است

وآن نام:

»آرزو است.

تو به من گذار وحشی ، که غم تو من بگویم ،

                             که تو در حجاب عشقی ، زتو گفتو نیاید!

شبی از شبهای زیارتی بود ، از آن شبهائی که ثواب زیارت راچندبرابرمیدهند ، شهر یزد

غرق نشاط وشادمانی بود ومردم تولد حضرت "ولی عصر"را جشن گرفته وشهر را چراغان

کرده بودند. تمام بازارچه "صدری"تا جلوی صحن شاهزاده فاضل ،برادرحضرت رضا(ع)،را

آذین بسته وکسبه بازار بفراخور حال خود به زائرین شربت وشیرینی میداند.

صحن مطهر "فاضل"با گلدسته های زیبا وگنبد طلائی رنگش جلوه ای آسمانیداشت . مذهبی

بودولبریزازشورواحساس مردم مسلمان...

هوا تازه غروب کرده بودوبانگ موءذنی خوش صدا از گلدسته های صحن مطهر مردم را به

ادای فرایض مذهبی فرا میخواند.

آفتاب،چون مرغ از دام جستهای،نگران،بالای گلدسته ها نشسته بودوهر لحظه بیم"پریدنش"

میرفت.

اززیر بازارچهء "صدری"طلبهء جوانی که شاید بیست و شش سال بیشترنداشت با گام هائی

تند میرفت تا به قافله نمازگزاران برسد واز کاروان بهشت بازنماند که ناگهان ....تنه محکمی

خورد،نگاه خشم آلودش با دیدگان شوخ و جذاب زنی روبرو شد که دوطرف چادر را رها کرده

و بالبخندی تمسخر آمیز ونگاهی عابد فریب بوی مینگریست.

ازرنگ چشم وحجم آن چه می پرسید!؟ بحالش برسید،بقدرت جاذبه وبرق حیات وکیفیت نگاهش

فکر کنید.آن حالت که "لیلی"رالیلی ومجنون را مجنون کرده وپس ازهزارسال بازهم مردم صحرا

نشین را در لباس ماتم نگهداشته،همین نگاه،آنهم نخستین نگاه است .

میرزاکمال،طلبه،ازمردمانی بود که تا به آن روزنه بهیچ یار خاطرداده بود ،نه بهیچ یار از"بافق"

به "کرمان"واز آنجا به کاشان ویزد آمده بود و مکتب خانه داشت و جزامور دین و مذهب چیزی

نمی دانست.

نگاه زن، که گویا گل گیرنده اش راازافلاکآورده بودندتاکمال را"وحشی"کندوداستان

شوریدگی اش رانقل هر کوچه وبازارسازد،کمال را منقلب کرد بطوریکه با لحن عتاب

آلودی،خطاب بزن ناشناس گفت:

"خواهر من!رخ بپوشان تا موءمنین وپرهیزکاران را گمراه نکنی!"

بر خلاف انتظارش،زن چشمکی رندانه زد وگفت:

" طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد،

                            در دل دوست بهر حیله رهی باید کرد ! "

طلبه جوان،میرزاکمال،مبهوت ازاینهمه گستاخی استغفارگویان براه افتاد تا بکارش برسد وپیرزنیکه

ناظر این صحنه بود زیرلب غرغرکنان بزن عابد فریب نفرین می فرستاد که طنازیش باعث گمراهی

مردمان پارسا میشود....

فردای آن روز کمال دربازاریزد،هنگام عبوراز جلوی یک دکان مجسمه فروشی،چشمش به قطعه مرمری

که روی آن باخط بسیارزیبائی نوشته بود :

"در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست " خیره ماند بخاطرش رسید،خوب است،این تابلو راخریداری

کند بالای سرش در مکتب خانه بیاویزد . جلو رفت وضمن خریدن تابلو ازفروشنده پرسید،میدانیدبقیهء

این شعر چه هست؟....دلم می خواست آن را میدانستم.

صدای آشتا ، از پشت سر ،بازمزمهء ملایمی که طنین خوش آهنگ داشت پاسخ داد:

"جانا تو بیا رونق این کلبهءماباش"

کمال بی اختیاربعقب برگشت ،همان زن ناشناس دیروزی را دید،یک چشم سیاه که گویاآنهارادرشراب انداخته

بودندتالذت بخش ومستی آفرین باشد،باشوخیوعیاری هرچه تمامتربصورت اوخیره شده بود.عجب همان بت عابد

فریب دیشبی!!ازجان آشفته او جه میخواست!!اوکه زیبا ورعنا نبود ،شوخ وشنگ نبود،سری طاس چون کف خوبان

وصورتی زشت وپرآبله داشت!

این زن با سر طاس وصورت پر آبله چه کار داشت؟!

با دلخوری روی برگردانید،ولی زن ناشناس گفت:

میرزاکمال....شازده شمس الدین ....الحمداله که در خانه ما،هم رونق هست وهم صفا....

بفرما تا به آنجا برویم و ساعتی ،با هم ،گفتگو کنیم؟

کمال با شنیدن این سخن وسوسه آمیز احساس کرد دل دربرش چون مرغ سرکنده می تپد ،خون بصورتش دوید وعرق

شرم بر پیشانی اش نشست. دقیقه ای چند به شیطان رجیم ونفس اماره که طغیان کرده بودنفرین کرد وآنگاه....

روبراه نهاد تا از شر زن ووسوسه هایش بزاویهء حچره اش پناه ببرد.

زن ناشناس آهسته ونم چون نسیمی سبک سر بدنبال وی نهادوگفت:

»»»آقا کمال عرضی داشتم.

کمال با تلخی در حالیکه سیحهء صددانه گهربائی رنگش را بین انگشتانش دست می چرخاند گفت:

»»بفرمائید گوش میدهم!

»»»از گستاخی شب گذشته معذرت میخواهم،میدانید منهم بی تقصیرم شوهرم.....

»»شوهرتان یعنی چه؟حرف بزنید!

»»»شوهرم یکی دوسال است که برحمت خدا رفته ومجاور بهشت شده! ومن من بی سرپرست مانده ام.

»»»البته آب وملکی هم هست که گذران معاش کنم ولی ....

»»ولی چه ؟

»»»چه بگویم!تنهائی سخت آزارم میدهدخواستم صیغهءطلاب بشوم که ثواب آخرت هم داشته باشد!آنروز که شازده

فاضل شما را دیدم بمن الهام شد جز شما کسی نمی تواند گره از مشکل من بگشاید..!آقابخدااگه درخواست من رورد کنی،

فردای محشر،روزقیامت ،شکایت تو را پیش خدا می برم،سر پل صراط جلوی راهت را سد میکنم،دامنت رامی گیرم .بمن

نگاه کن،جوانم ، زیبا و رعنایم ،درسراپای من هیچ عیب و نقص نیست!

بمن بگو علت امتناع تو چیست؟ چرا اینهمه ناز می کنی؟ ستم می کنی! تنهائی مرا کشت، بفریادم برس!!

کمال طاسی وزشتی چهره را فراموش کرد! ودرخاطر مکدرش چراغ امید برافروختند و غم خانهء دلش راچراغانیکردند ، با نگاهی خریدارانه به اندام دل فریب زن، که درون چادر قالب گیری شده بود، نگریست وپس از لحظه اینکهنگاهش سراپای زن را خریدانه پرسه زد گفت:

صیغه هیچ اشکالی ندارد بفرمائید تا برویم، زن با تمام صورتش خندید و در حالیکه برق شیطنت از دیدگانش زبانه میکشید کمی جلو افتاد و کمال چون سایه سر در پی اش نهاد.

خانه زن خلوت بود و کمال آشفته و حیرت زده به خانه وارد شد . این اولین دفعه ای بود که زنی طاسی سر و آبلهروئی وی را برخش نمیکشید ! کمال عاشق شده بود دست بروی سینه گذاشت تا قاب خود را در مشت تب کرده خودبفشارد ، چه آنشب شبی بود که ستاره طالع کمال در درشت تر و روشن تر از قرص خورشید می درخشید ! آنشب بههدف عالی زندگیش ،برخورداری از عشق و آغوش زنی زیبا ،آنهم بطور شرعی میرسید ؟

"آرزو" زنی که کمال را بخانه برده بود زنی صاحبدل ، عشوه گر و طناز بود که از شیراز بعلت رسوائی گریخته بودو به یزد آمده ، خلوت خانهءاجاره کرده بود و اولین کسیکه بدام افسون "آرزو" افتاده بود کمال طلبهء طاس و آبله روی مکتب دار بود . زن بمحض رسیدن به خانه با بی پروائی چادر از سر افکند کمال را مبهوت لطافت و ظرافتاندام خودساخت !

گیسوان سیاه آرزو، آبشاروار تا کمرباریک وخوش تراشش که بیک باسن گرد ومتناسب ختم میشد ، فرو ریخته وساقهائی بلند وکشیده داشت . و بازار گرم نگاهش که آمیخته به نازی شیرین بود ، دل ودین وعقل وهوش کمال رایکجا بتاراج برد .

"آرزو"که کمال را مبهوت وحیرت زده میدید لبخندی دلفریب به لب آورده ودست نرم و گوشت آلودش را بگردن کمالانداخت و دست در گردن به اتاق رفتند .

اتاق را شاعرانه آراسته بود ، و...

ادامه دارد...


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

جمعه 103 فروردین 10

امروز: 0 بازدید

 RSS 

فهرست

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

اوقات شرعی

حضور و غیاب

یــــاهـو

جستجوی وبلاگ من

:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان

موضوعات دیگر

آهنگهای جدید
عشقولانه
گالری عکس
دانلود برنامه
خبر...خبر

آوای آشنا

صدای خودم

اشتراک

 

آرشیو

طراح قالب

www.parsiblog.com

تعداد 15842 بازدید